مادربزرگ از آن روزهایی
است که در هوای بهاری با دوچرخه تنها در کوچه باریک و خیلی کوتاه خانهات بازی میکردم، سرت را از پنجره بیرون میآوردی و میگفتی تنها 5 دقیقه بیشتر وقت نداری. همان روزهایی که هوس دوچرخه بازی مرا میکشت و دل تو دلات نبود که نکند موتوری یا اتومبیلی به من بزند و تو را در آن هوای بهاری دلواپس کند. این روزها، همان روزهایی است که باید به تو برگردم. بیدغدغه، بیامان، بیهواس. برایام بادکنک بخری و خیالات راحت باشد کنار تو در اتاق بازی میکنم و تو مثل همیشه به کارهای روزمره دوستداشتنیات میرسی... تو همبازی کودکیام بودی وقتی تسبیح میچرخاندی و تمام میشد آن وقت تسبیح را به گردنم میآویختی و برایام حرف میزدی من در عالم
دیگری سیر میکردم اما تو از چه میگفتی... زمونه با تو یار نبود اما من که بودم...این روزها، از همان روزهایی است که خسته از همه چیز و بینای از زندگی پیشات میآمدم و میگفتم خسته شدم دیگر چرا تمام نمیشود همهچیز... میگفتی درست میشود غصه نخور برایات نماز موسی بن جعفر میخوانم... انگار همهچیز درست میشد و فکرم راحت... ولی اینروزها دیگر
باوری از تو
برایم نمانده است... آنروزها را میخواهم... رمز ماندگاریت......
ادامه مطلبما را در سایت رمز ماندگاریت... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : maryamrasa بازدید : 115 تاريخ : يکشنبه 19 تير 1401 ساعت: 6:51